ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازیه این کتاب. بخصوص سبک رواییش ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازیه این کتاب. بخصوص سبک رواییش شاید یه جاها گیجکننده یا پسزننده باشه، بخصوص اوایل، اما وقتی میبینی کاملکنندۀ شخصیتپردازیش شده، به نویسنده اعتماد میکنی و بعد این اعتماد به تحسین و حیرت تبدیل میشه.
تلخ و دردناکه و قلبم ریزریز شد بخصوص برای کوئنتین، همینطور برای کدی، همینطور برای بنجی. عجیب اینکه جیسون اینقدر قابل باور بود که دلت برای اونم میسوخت! چیکار کردی فاکنر.
یه تم سیاسی-اجتماعی نابی هم داره که بی ادعا و زیرپوستی نویسنده در زیرلایۀ داستان پیش میبردش. اینم عالیه. کاری نبود که نکرده باشه فاکنر اینجا. و پایان، وای پایان میتونی باهاش گریه کنی. این چی بود من خوندم؟ یکی نیست بگه مرض داری؟ :))
اول یه دمِ شما گرم به خانم گلستان میگم. چقدر برای این ترجمه جسارت و وفاداری به خرج داده بودن.
دوم، اجازه بدین بگم این کتاب به ناطوردشت میچربید. *طرفداول یه دمِ شما گرم به خانم گلستان میگم. چقدر برای این ترجمه جسارت و وفاداری به خرج داده بودن.
دوم، اجازه بدین بگم این کتاب به ناطوردشت میچربید. *طرفدارهای هولدن کالفیلد با لنگ کفش دنبالش میکنند.* من خودم از عاشقان سینهچاک سلینجرم، اما رومن گاری هم الان حسابی توی قلبم جا وا کرده. ما با یه شخصیتی طرفیم که خعلی بدبخته! بهمعنای واقعی کلمه! و توی این همه بدبختی، درنهایتِ طنز و با نگاه ظریف و ریزبین و نابی داستانشو تعریف میکنه! یه جاهایی اونقد این نگاه طنز و خاص و جدیده که از فرط قرابت دیدش خندهت میگیره!
ریویوهای بچهها اونقد خوب بودن که نیازی نیست من پُرحرفی کنم. فقط بگم پایانبندی عالی بود. دغلبازیهایی که سر مرگ رزا درمیآره تا بازم کنارش باشه، قشنگ نشون میده این آدم زیر دست چه کسی تربیت شده و چقد روش تأثیر گذاشته. در عین حال هوش و ذکاوت مومو رو هم نشون میده. اون تیکهای هم که باباش بعد یازده سال پیدا میشه و میآد دنبالش و دغلبازیهای رزا معرکهست! اینقد خوب بود که میخواستم از این صفحات عکس بگیرم، اما میترسیدم جزییات یادم بره و برگردم بخونمش اونقد مثل بار اول باهاش حال نکنم. رومن گاری عجب شخصیت دنیادیده و عمیقیه. این پیوندی که بین رزای یهودی و موموی مسلمون بود، با همۀ حواشی داستان خیلی خوشگل نشسته بود. نویسنده اونقد جسارت داره که داستانو به هر سمتی ببره، ما میپذیریم.
یه عالم قلب برات، رومن گاریجان. خوش بخوابی....more
اینقدر ریویوها خوبن براش که منم زیاد نمینویسم. در یک کلام: شاهکار.
از کامیلو خوسه سلا فقط همین رو میدونستم که نوبل برده. ترجمه هم که درخشان. کلی جمله واینقدر ریویوها خوبن براش که منم زیاد نمینویسم. در یک کلام: شاهکار.
از کامیلو خوسه سلا فقط همین رو میدونستم که نوبل برده. ترجمه هم که درخشان. کلی جمله و صحنۀ میخکوب کننده داره کتاب، بچه ها گذاشتن. یه سریا هم که من خوشم اومد، گذاشتم. در حجم کمش مثل یه رمان چارصد صفحه ای، حرف و غنا داره. هرچی کتاب این مدت خوندم که به نظرم کش پیدا کرده بود و میتونست کم شه، این بجا بود. به اندازه. و حتی اگر بیشتر میشد من مشتاق بودم براش. دیدم مشکل انگار از من نیست، واقعاً بقیه زیاده گویی میکنن.
فکر نمیکردم که یکی به دل نازکی من از این همه خشونت و خون لذت ببره. مناسب برای دوران ترک سیگار. =))
نصف شاهکاریشم میدونی به چیشه؟ اسمش. تمام مدت به نظرت دربارۀ پاسکوال دوآرته ست، اما نه، دربارۀ خانواده شه.
جز به جزش شاهکاره. کلمات. جملات. شخصیت پردازی ها. روند خود شخصیت اول. خط روایی. بحران ها. طوری که خرده روایت ها کنار هم قرار میگیرن. فضاسازی. زبان. قالب نوشتاری، این مدل مرموز دستنوشته بودنش. دیالوگ ها. بنگ بنگ، یو شات می داون، بنگ بنگ آقای نویسنده. :))...more
اومدم سه بدم ولی یادم افتاد چقدر ترجمه دخیل بوده توی سه دادنم و بذار خرابش نکنم، پس چهار میدم.
یه کتاب خیلی مریض. توی حجم کم کار خودشو میکنه. شاید حت اومدم سه بدم ولی یادم افتاد چقدر ترجمه دخیل بوده توی سه دادنم و بذار خرابش نکنم، پس چهار میدم.
یه کتاب خیلی مریض. توی حجم کم کار خودشو میکنه. شاید حتی بیشتر از کار خودشو. اوایلش برام خیلی غیرقابل درک بود، حتی میتونستم رهاش کنم! اینطوری بودم که به من چه؟ چی باعث میشه یکی اینو بنویسه؟ فضای غریب اما آشنا. چرا؟ چون دست گذاشته بود روی چیزهایی که ازشون خیلی تلاش کردم عبور کنم! چیزهایی که هرازگاهی ممکنه توشون غرق شم و احساس ناتوانی کنم. غمانگیزه، اما این کتاب و این داستان برای ما خاورمیانهایها بهشدت ملموسه. داستان ماست با بیانی هنرمندانه و موجز. عجیبه، اوایلش به نظرم زیادی دیتیل میداد. بعد داشتم لذت میبردم از جملاتش. دیالوگها. توصیفات. بعضاً اینقدر خوب بودن که چند بار میخوندم. یک جملۀ عالی. کتاب کلی تکجملات عالی داشت. یا میبستم و بهش فکر میکردم، از طرفی جلوی خودمو میگرفتم که بهش فکر نکنم، چون توی تلههام میافتم.
پایانبندی هم معرکه بود. یه جورایی از نحوۀ شروع و ارجاعاتی که در خلال داستان خود شخصیت اول میداد، میفهمیدی به این ختم میشه اما... به خوندن ادامه میدادی. امید داشتی اینطوری نشه! آه کوبو آبه. کاری رو کردی که نباید. ولی همینه دیگه... همین توی ذهن موندنیش کرد.
یه جاهایی عقدههای شخصیتها - یا حتی نویسنده؟ بکگراند رو ببینید؛ یه شرقی و یه ذهنِ شرقی و یه نویسندۀ شرقی، ترکیبِ سمی! - باعث میشد رهاش کنم. چرا اینقدر مریض؟ اینقدر حیوانی؟ انسانی؟ جسمانی؟ خاک بر سرِ این عالم و آدم. یه همچین حالتی. صبور بودم باهاش. ناامیدمم نکرد.
و اما ترجمه. من متن اصلی رو ندیدم، ولی یه جاهایی قشنگ توی صورتم میزد که خیلی دمدستی ترجمه شده، یا شلخته. من قبلاً هم از ترجمۀ آقای غبرایی انتقاد کرده بودم، منم تنها کسی نیستم البته که کوچیکترینم. یه جاهایی سانسور داستان رو روفته بود. بعد یه صحنۀ سکسی میدیدی که هیچ همخوانی با سانسوره نداشت. این کجا بود؟ عه کِی اینطوری شد؟! و اینجاست که باگ ترجمه رو میبینی. یعنی میخوام بگم اینقدر واضح بود که بدونِ دیدن متن هم میفهمی سانسور شده، شرحهشرحه شده، و در جاهایی عجیب ترجمه شده. یه جاها الکی غامض، یه جاها زیادی ساده. (که اینم از ویژگیهای ترجمۀ ایشونه، چندین بار تجربه کردم) بعد نمیفهمی لحن نویسنده کدومه. خب فضای داستان رو خراب میکنه دیگه. ترجمۀ داسخورده و تکهپارهای بود، شاید این قضیه هم تأثیر داشت توی میلم به رها کردنِ کتاب.
خلاصه که اگر تونستید، ترجمه رو نخونید. همین. حیف میشه این داستان. اگر هم مثل من در ابتدا با کتاب به مشکل برخوردید و به نظرتون زیادی داره حرف میزنه، باهاش صبور باشید. خوب سنجاقتون میکنه....more
تنها به یک دلیل پنج ندادم، اونم اینکه فکر میکردم بیشتر درگیرم کنه و بیشتر مریض باشه. اگر سنم کمتر بود میخوندم بیشتر خوشم میومد آخ جون داستانِ مریض. :))
تنها به یک دلیل پنج ندادم، اونم اینکه فکر میکردم بیشتر درگیرم کنه و بیشتر مریض باشه. اگر سنم کمتر بود میخوندم بیشتر خوشم میومد، ولی الان در بیست و شش سالگی با کمی تجربۀ زیستی، دیگه این حد از مریضی و روانپریشی برام خیلی نامعمول نیست. =))...more
اینو سه چهار سال پیش اومدم به انگلیسی بخونم و یه بیست درصدشم خوندم حتی ولی اون دوره فکر کنم روحیهم خیلی بد بود چون بهشدت این داستان و شخصیتها و رفتاینو سه چهار سال پیش اومدم به انگلیسی بخونم و یه بیست درصدشم خوندم حتی ولی اون دوره فکر کنم روحیهم خیلی بد بود چون بهشدت این داستان و شخصیتها و رفتارها و همهچیشون لوس بود. امسال خواهرم خواست فرصت دیگهای به این کتاب و حتی فیلمش بدم (آخه فیلمش هم اون گفت دانلود کنم، خودش دید و من ندیدم و تریلرش به نظرم خیلی لوس اومد) اصن یه گارد سنگینی دربرابر این داستان داشتم. ولی فکر کنم چون صوتی گوش دادم برام قابلتحملش کرد و باعث شد بتونم با داستان ارتباط برقرار کنم و به شخصیتها اهمیت بدم. هرچند هنوزم میگم لوسه. یک ستاره کم کردم برا همون. :))
و به نظرم میتونم سه بدم چون بازم اگه صوتی نبود کشدار و پرجزییات بودنش یه جاهایی نمیذاشت لذت ببرم. ریویوهای بقیه هم خیلی خوبن، من زیادی حرف نمیزنم (هرچند انتظار داشتم ریویوی منفی بیشتر ببینم...more
باورم نمیشه اینقدر این کار رو دوست داشم، بخصوص که یه کار از ایشیگورو بوده.
ایشیگورو رو با بازماندۀ روز شروع کردم، که برای شروع شاید گزینۀ عالیای باورم نمیشه اینقدر این کار رو دوست داشم، بخصوص که یه کار از ایشیگورو بوده.
ایشیگورو رو با بازماندۀ روز شروع کردم، که برای شروع شاید گزینۀ عالیای نیست ولی درمجموع خوب بود. تا هرگز رهایم نکن رو خوندم و... بهکل قطع امید کردم از این نویسنده. اصلاً یه نفرت نسبت بهش پیدا کردم. تا اینو خوندم و نظرم کاملاً برگشت.
ایشیگورو توی ذهن من یه ژاپنیِ انگلیسنشینِ بیدرد بود پر از ادابازی و طمطراق، تا این. یه کسی که هرچی انگلیسیتر و مدرنتر و مطابق ادبیاتِ روزتر شد، بیشتر دوستش داشتن. شما یه نگاه به لیست جایزههاش بکنید و همین آمار گودریدز. این کتاب که جزو اولین کارهاشه، به نسبت کارهای متأخرش اقبال نداشته. منم بدبینتر از این حرفام که فکر کنم اینا بیدلیلن. قطعاً سلیقۀ مخاطب و ادبیات الان شکل میده نویسنده رو. حتی اگه ایشیگورو باشی.
باورم نمیشه اینو ایشیگوروی هرگز رهایم نکن نوشته. اینقدر تکنیکی، درگیرکننده، لایهلایه، دغدغهمند، باورپذیر، منطقی، با پایان شاهکار. آه، مونده بودم اینهمه جزییات رو چطور میخواد ببنده و این پایان... عاه. دیگه کینه ازت ندارم ایشیگورو. بقیه کارهاتم میخونم بابا جان.
+ برای جامعۀ ما تا حدی ژاپن قابل درکه. تا حد زیادی. این کتاب نمونۀ قدرتمند تاریخی و فرهنگی از ژاپن امروزه. از ژاپنی که به الان تبدیل شده. یکسری دیالوگها و مفاهیمش رو قسم میخورم اگه از داستان بردارید اینطرف و اونطرف بذارید، فکر میکنید یه نویسندۀ ایرانی نوشته. اینقدر این نزدیکی وجود داره. خندۀ تلخی روی لبم مینشست وقتی بهش فکر میکردم، یکسری از دیالوگها رو الان هم از دهن مادر پدرها و بزرگترهای دیگه میشنویم. ترسناکه و غمانگیز. آها، این کتاب خیلی غمانگیزه راستی. خیلی دردمنده. شاید هرموقعی و هرکسی نتونه باهاش ارتباط برقرار کنه....more
اینو مطهره بهم پیشنهاد کرده بود بخونم که عجیبه اینجا پیداش نکردم، با اینکه نظرشو بم گفته بود دلم میخواست بازم بخونم.
ولی ریویوهای بقیه رو قبل نوشتن خو اینو مطهره بهم پیشنهاد کرده بود بخونم که عجیبه اینجا پیداش نکردم، با اینکه نظرشو بم گفته بود دلم میخواست بازم بخونم.
ولی ریویوهای بقیه رو قبل نوشتن خوندم و دیدم رهای عزیز و بتول جان چیزهایی رو که من میخواستم بگم، گفتهن. خیلی بهتر از چیزی که من میخواستم با کیبورد الکن (:دی) ام بنویسم. من صوتی گوش دادم کتابو، صوتی خیلی خوبی هم بود. دستشون درد نکنه. موقع خوبی هم خوندم، دلم یه کلاسیک انگلیسی پر فراز و نشیب میخواست. بیشتر از اینم بهم داد.
ولی یکمم لوس بود. که اونم به خاطر گذشت زمانه فکر کنم. دیالوگها و نحوۀ ابراز هیجانات و احساسات آدمها اون موقع خیلی جالب بوده. اونم توی انگلیسیها. کی باورش میشه انگلیسیها اینقدر پرشور بودن؟ :)) خیلی باورنکردنی میشدن یه جاهایی. چه احساساتی. چه کلماتی. الان شبیه انیمههاست.
نزدیک بود توی دستۀ «کاش توی این داستان بودم» هم بذارمش....more
*این ریویو شامل کلمات و احساساتیست که ممکن است برای همه مناسب نباشد*
من یه اشتباه بزرگی کردم. پارسال یه عزیزی برای من این کتابو زبان اصلی خرید، من خیل*این ریویو شامل کلمات و احساساتیست که ممکن است برای همه مناسب نباشد*
من یه اشتباه بزرگی کردم. پارسال یه عزیزی برای من این کتابو زبان اصلی خرید، من خیلی ذوق کردم و همون موقع شروعش کردم یه پنجاه شصت صفحهای خوندم و عجیب اینکه خیلی هم خوشم اومد. ولی توی برهۀ شلوغی بودم و ولش کردم تا سر فرصت بخونم. حالا ترجمهشو فرزاد اورد و دمش گرم.
ولی. من. ابداً. دوستش. نداشتم.
حالا دو تا سؤال دارم. اگه ایشی گورو نوبل نمیگرفت یهو اینقدر معروف نمیشد؟ اگه این کتابو ایشی گورو نمینوشت یهو اینقد معروف نمیشد؟
حرفم اینه که، چی باعث میشه یه کتاب معروف بشه؟ اولین مخاطبهایی که میخونن باعث میشن یا خود کتاب؟ واکنش منتقدها یا خود کتاب؟
به قول لیلی این کتاب برای من یه خب که چی بود. دارم یه ریویوی نه تنها بد، بلکه خصمانه مینویسم. ایشی گورو، یه انگلیسی ژاپنیتبار پُرطمطراق که سعی میکنه از دغدغههای انسانی بنویسه. یه ایدۀ معرکه داره، یه دغدغۀ معرکه، ولی ابداً نمیدونه داره دربارۀ چی مینویسه. فقط دوست داشته اینو بنویسه. فقط دوست داشته اون تم شرقیشو بیاره اینجا. به لحاظ درونمایه میگم. یه بنمایۀ شرقی با روکش غربی و سانتیمانتال. من بازماندۀ روز رو خیلی بیشتر دوست داشتم. و اون خیلی بیشتر معرف ایشی گوروئه تا این. عین این میمونه که من بخوام دربارۀ یه سری نوجوانِ انگلیسی بنویسم. چطوری میشه؟ منِ ایرانیِ بدبخت درک درستی خواهم داشت؟ حتی اگه به لحاظ تکنیکی چیز خوبی بشه به داستانم میشه خیلی ایراد گرفت. این برای ایشی گورو هم بسیار صادقه.
میخوام نهایت بدجنسیمو نشونتون بدم و بگم انگار ایشی گورو نشسته فکر کرده چی بنویسم که همه دوستش داشته باشن؟ رفته به چند نفر هم ایده رو گفته و گفتن پسر، تو نوبل میگیری با این. (آره بیاین بگین ایشی گورو به خاطر این کتاب نوبل نگرفت، میدونم) میخوام بگم ایشی گورو بزرگتر از دهن و قلمش نوشته. این کتاب با باقی کتابهای یانگ ادالت چه فرقی داره؟ چپوندن دغدغۀ انسانی و برچسبِ ساینس فیکشن؟ یه نفر بیاد بگه چرا این کتاب ساینس فیکشنه تا باهاش مفصل بحث کنم که نیست یا جیغ بزنم فرار کنم تا یه مدت در هیچ جامعهای ظاهر نشم. :)) و گودریدز جنایت بزرگی کرده که اینو ساینس فیکشن حساب کرده. اینکه شما از انسانهای آزمایشگاهی حرف بزنی داستانت ساینس فیکشن نمیشه. چرا اینو گرفتین دستتون؟ آدم فکر میکنه هیچی از ساینس فیکشن نمیدونین. اینجا یه آقا پوریایی دیدم گفته ساینس فیکشن دونستن این کتاب مثل این میمونه که بگی 1984 هم ساینس فیکشنه، و همینقدر خندهداره. فکر نکنیم برای ارزشمند کردن یه کتاب باید یه برچسب ادبی روش بزنیم. کار باید خودش معرف باشه، و این نیست. یه فکت علمی به من نشون بدین تا ساکت شم. اینطوری باشه هرکسی میتونه ساینس فیکشن بنویسه.
ایشی گورو و این کتاب مشخصاً زیادی تحویل گرفته شدن. کلاً شما عشق و جوونا و یه فضای غریب و ترسناک و سانتیمانتالیسم رو بچپون توی داستان، اگه کتابت نفروخت بیا یقۀ منو بگیر. میخوای ایشی گورو باش یا هرکی دیگه. من میتونم با این کتاب از ایشی گورو بیزار بشم. میگم چرا، بالاتر هم کمی گفتم. از دلایل دیگهم اینه که این کتاب به لحاظ تکنیکی واقعاً شاهکاره، و ایشی گورو انگار اینو میدونسته. این رفت و برگشتها، کاشتهای دقیق داستان، همۀ اینا رو با یه آسودهخاطری و اعتمادبهنفسی گذاشته که ما فکر میکنیم داریم یه داستان عالی میخونیم. بله منم مثل خیلیهای دیگه سرنوشت بچهها رو پیشبینی میکردم ولی این نه غمگینم کرد نه خوشحالم. منزجرم کرد. ایشی گورو بدون هیچ پستی و بلندیای این کار رو نوشته. هیچ خروج از ریلی نداریم. خروج از ریل در سطح ایده رخ داده و نویسنده اینقد بهش اطمینان داشته که پیش بردهش. بسیار پرطمطراق. بسیار خودنما. بسیار نشونندادنی! من بارها حین خوندن حس میکردم حتی راوی هم انگار خسته شده از بس حرف زده، همهچی به ما گفته شد. الان میفهمم چرا آرمینا میگه من از راوی اول شخص خوشم نمیآد چون انگار داره همهچیو توضیح میده. وقتی اینو گفت با خودم گفتم نه بابا، چه نامردی. همۀ اول شخصها که اینطوری نیستن. و دقیقاً باید کتابی رو بخونم که اول شخصش همینطوریه! :)) بسیار حراف، بدون نشون دادن. اینقد نشون نمیده که من هیچ تصویری از شخصیتها و محیط اون مدرسه بیمارستان یا هرکوفتی هست ندارم. میخوام بدونم چطور با این کتاب ارتباط برقرار کردین وقتی اینقد بدون تصویر بوده.
برای من سرنوشت شخصیتها اصلاً مهم نبود. نویسنده حداقل اینقد عقل داشته که خیلی عامهپسندطور نکنه داستانو و جزییات عاشقانۀ کلیشهای نذاره، ولی برای من لوس بود کلاً رابطۀ شخصیتها و رفتارهاشون. من خودم نوجوون بودهم. من خودم مسائل عاطفی رو تجربه کردهم. داستان برای من یه سخنرانیای بود که انگار همه قبلش داد زده بودن این سخنرانی خیلی مهم و جدیه، حواستون باشه. و من تا ته گوشش دادم تا یارو از سکو رفت پایین. نفهمیدم چرا مهم بود. نفهمیدم چرا جدی بود. یه سری کلمه پرت شدن توی صورتم و مچاله شدم زیرِ بارِ اهمیت زیادی برای این شخص و سخنرانیش.
چون کانیا گفته مجموعه داستانش خیلی خوبه و بازم کانیا یا یه بدبخت دیگهای بم گفته غول مدفونش خیلی خوبه، میخوام اونا رم بخونم و خیلی از ایشی گورو بدم نیاد. اگه دوستام نمیگفتن بدم میاومد ولی. ایشی گورو بهتر بود کارهاش همون مایۀ بازماندۀ روز داشته باشن تا این حرفا. دربارۀ ترجمه هم بگم من مال غبرایی رو خوندم و اومدم کلی اینجا و جاهای دیگه خوندم که چقد ترجمۀ سمی خوب نبوده بندۀ خدا. ولی بذارین بگم ترجمۀ غبرایی هم... نه اینکه بد باشه، ولی بر نمایشیِ بودنِ داستان افزوده. به مصنوعی بودن و باورناپذیر بودنش. اولاً نثر داستان بعضاً دچار کلماتی میشه که آدم فکر میکنه داره بالزاک میخونه مثلاً. حس یه داستان 1990 طور رو به آدم نمیداد. مورد دوم که باعث میشد دربرابر کتاب خیلی مقاومت کنم، اسمش بود. هرگز ترکم مکن؟! ینی هیشکی پیدا نشد بگه این اسم مناسب نیست آقای غبرایی جان؟ من از شما ترجمههای خیلی خوبی خوندم و همین باعث میشه بیشتر زورم بگیره اتفاقاً. خوبه این اسم از یه ترانه هم گرفته شده، نه شعر که بگی چون شعره اینطوری ترجمه شده. هرگز ترکم مکن دیگه چه کوفتیه.
بنده یک دوست عزیزی دارم به نام فرزاد. این آقا فرزاد، همونیه که به من لولیتا رو داد و اسفندِ پیرارسال (وای خدا چه ترسناک، دو سال گذشته) منو با لولیتا دبنده یک دوست عزیزی دارم به نام فرزاد. این آقا فرزاد، همونیه که به من لولیتا رو داد و اسفندِ پیرارسال (وای خدا چه ترسناک، دو سال گذشته) منو با لولیتا دیوانه کرد و درحالیکه تولد یکی از بچهها رفته بودیم یه کافهای که اون زمانا خیلی دوستش داشتیم و الان کمتر، من داشتم یه بند در وصف لولیتا آه و ناله سر میدادم که حاجی این چی بود تو نوشتی. ریویوی اینجامم که هست. وسط تولد من داشتم همهش مویه میکردم سر لولیتا.
حالا، فرزاد یه کتاب دیگه از ناباکوف آورد و من منتظرم برم بش بدم و باهاش حرف بزنم. چیزایی که در نظر دارم بش بگم، اینه که، من معمولاً با یه اثر سعی میکنم دربارۀ یه نویسنده قضاوت نکنم و دیدی نداشته باشم، بااینحال ناباکوف با یه اثر، لولیتا، قلب منو تسخیر کرد. :دی اما، این شیفتگی دیری نپایید و من ازین حادثه غمگینم. باید اعتراف کنم که شاه بیبی سرباز اصلاً به کیفیت لولیتا نبود، البته که سیر نویسنده هم در لولیتا به تکامل رسیده بود و این اثر جزو اولین کارهاشه، فکر کنم.
شاه بیبی سرباز هم مثل لولیتا اگه یکی برام ایدهش رو تعریف کنه، میگم عوق، من بمیرمم این کتاب رو نمیخونم. چطور یه نویسنده حاضر میشه اینو بنویسه. اونم ناباکوف. یه غولِ روسیِ میاندورۀ کلاسیک و مدرن، که توی کارهاش، حداقل تا اینجایی که من خوندم، از هردو دوره ویژگیهایی رو داره. این کتاب هم مثل لولیتا یه شروع میخکوبکننده داره و مهآلود و وهمآور. خیلی شروعش مالیخولیایی و سیاهه، ولی پسزننده نیست و منو دنبال خودش کشوند. مارتا رو دلم میخواست خفه کنم. بعد شوهرش رو دلم میخواست خفه کنم. بعد اون پسرکِ احساساتی مسخره رو. خلاصه، ناباکوف اینجا هم تونست خشم و بیزاری منو برانگیزه، ولی اون لذت لولیتا رو بهم نداد. ابداً، حتی نزدیکش هم نشد.
دیدم یکی توی ریویوش نوشته یه جاهایی خستهکننده بود. آقا خستهکننده کمه، یه جاهایی من یادم میرفت دارم چی میخونم! اینقد خستهکننده بود، یا چی. این از خستهکننده فراتره. خیلی بد بود. خیلی طول کشید و کشش داد تا رسید به انتها. انتها هم اوجی نبود. خیلی انتها عجیب بود. هم پایان جالبی بود، هم نبود. هم فهمیدم چی شد، هم نه. لولیتا بااینکه حجم زیادی داشت، گمونم بالغ بر ششصد صفحه، هیچجاش من خسته نشدم. ریتم هم آروم میشد، من احساس ملال نمیکردم. اینجا بعد از شروع، بارها افت کرد. یه ذره بلند شد، دیالوگها و شخصیتپردازیهای زیرکانۀ ناباکوفی اومدن، باز پرت شد پایین.
غمگینم کردی ناباکوف. ولی هنوز دوستت دارم لعنتی. میخوام یه فرصت دیگه بت بدم، تا کارهای بعدی. :دی
+ احتمالاً خیلی کار زشتیه که به ناباکوف سه ستاره بدم، ولی میدم. شاید بعد بیام چار ستاره کنمش، ولی به لحاظ حسی اصلاً برام چهار ستاره نبود.
+ بیربط: راستی، آقای رضا رضایی رو از نزدیک دیدین و برخورد داشتین؟ همین آبان من تهران توی کتابفروشی هنوز دیدمشون، و چقد ایشون مهربون و گرم و گوگولیان. :((((...more
دلیلی که سه دادم، نثر خیلی خوبش بود که ترجمه به طرز عجیبی خرابش کرده بود. نثرِ اینقدر ساده و روشن و تصویرگرای خوبی رو یه چیز شاعرزدۀ لوس و چسنالهوادلیلی که سه دادم، نثر خیلی خوبش بود که ترجمه به طرز عجیبی خرابش کرده بود. نثرِ اینقدر ساده و روشن و تصویرگرای خوبی رو یه چیز شاعرزدۀ لوس و چسنالهوار کرده بود غبرایی. در جایگاهی نیستم که به کارشون بخوام ایراد بگیرم و فقط دارم نظرم رو میگم، چون من ترجمههای خیلی راضیکنندهای هم ازشون خوندم، ولی این یکی رو نیستم. هرچند شخصیت اول داستان واقعاً در جاهایی هم چسناله میکنه و خیلی زور زیادی میزنه بگه ما بدبختیم و چقدر گناه داریم.
نمیتونم بگم چقدر این کتاب حالم رو بد کرد. دلم میخواد بهش یک بدم. مسئله این نیست که چون حالم رو بد کرده میخوام یک بدم، چون اعتقاد دارم حالِ بد اگر هدفمند باشه لازمه. ولی ایشیگوروی بیپدر مادر، این همه غم و بدبختی و درماندگی رو دادی به من که چی؟ بخوره توی سرت نوبلی که بردی. این داستان چی داشت به من بگه؟ و باز هم میگم ساینس فیکشن دونستنش توهین به تمام نویسندههای این ژانره. کجاش علمیتخیلیه؟ من رفتم نقدهای خارجی رم خوندم و دیگه میخواستم بالا بیارم از حجم اغراق و تعریف کردن از این کتاب. اونم توی مدیاهای قدرتمند. چه دربارۀ ژانرش، چه شخصیتها و پیام کتاب و هر کوفتش. پیامِ نداشتهش. شخصیتهای وارفته و بیخاصیتش. ژانرِ لنگدرهوای نمایشیش. منم بیام بگم یه مدرسهای هست توی شمال ایران بچهها رو برای اهدای عضو تا پای مرگ میسازن میشه علمیتخیلی؟ میشه داستان اصلاً؟
متأسفانه فیلم رو هم کمی بعد از اتمام کتاب تماشا کردم، که خب بیعقلی خودم بود که زجرم رو دوچندان کردم. اینقدر حالم بعدش بد بود دلم میخواست همهش گریه کنم. از همهچی بیزار بودم. ایشیگوروی خاک بر سر، شاید برای تو و هموطنات و آدمایی که همفکر و همسبکزندگی (!) باهات هستن خیلی کار خفنی کردی، ولی برای منِ جهانسومی که دردهایی رو لمس کردم که خیلی از امثال شما نمیتونین، ریدی. لغتی بهتر از این در وصف کارت پیدا نکردم.
من از این ریویو متأسف نیستم. به عنوان دفعۀ دومی که خوندم هم اتفاقاً بهتر تونستم بنویسم. چند هفتهای هم از اتمامش گذشته، پس داغ نیستم که این مدلی حرف بزنم. تنها نکتۀ مثبتش نثر واقعاً استادانه بود، فصلبندی و طرز روایت داستان و زمانبندیها، و انکار نمیکنم چقدر خوب یه شخصیت زن جوان رو درآورده بود و یه جاهایی واقعاً فکر میکردی نویسنده باید زن باشه که بتونه اینطوری حرف بزنه و توصیف کنه.
ولی دربارۀ بقیۀ مسائل کتاب؟ علمیتخیلی بودنش؟ پیامش؟ شخصیتها؟ فضاسازی داستان؟ =)) اصلاً فضاسازی نداشت! میگم اگه ایران هم میگذشت من نمیفهمیدم ایرانه. اینقدر داستان بدون فضاسازی بود و راوی فقط حرف میزد، نشون نمیداد، که من یه جاهایی واقعاً میخواستم به ایشی گورو یه جوری پیام بدم بگم این داستانه ناموساً؟ هی میگه تامی رفت این آزمایشش رو انجام داد. تامی برگشت. تامی اهدای سومش رو تموم کرد. خب مرگ! درد! کو؟! همهچی رو داری گزارش میدی لامصب! تو میخواستی یه داستان زرد نوجوانانه و لوس و رمانتیک بنویسی از حسادت یه رفیق و گندی که به رابطۀ بقیه میزنه. به بهترین دوستاش. یه ظاهر خوشگل بهش دادی فقط. گفتی خب این خیلی ضایعه نوشتنش، نمیگن ایشی گورو این چیه نوشتی؟ بذار یه جوری بنویسم فکر کنن وای چقدر متفاوته. وای ساینس فیکشنه. اصن از نظر علمی عملهای این داستان درمیاد؟ تامی بهبود پیدا کرد. روث حالش بدتر میشد. خب چی میشد مسخره؟ توی عمل چی کار میکنن؟ یه بار توی عمرت بیمارستان رفتی اهدای عضویها رو ببینی اصلاً؟ پس فرقت با اونی که نرفته چیه! تو جرئت کردی تخیل کنی و بنویسی ازش. ملتم برات دست زدن و کتابت فروخته. ولی بقیه بنویسن ایشی گورو نیستن. فرقش اینه.
ریدی. کِی نویسندهها میخوان بفهمن در قبال مخاطب مسئولیت دارن؟ آها. تو هیچ درکی از مخاطبت نداری. چون تو فقط خودت و امثال خودت رو میبینی و برا همونا هم مینویسی.
+ یه بار دیگه خوندم و سه رو دو کردم تا پیش خودم راضی باشم....more
یه حرف زشتی میخوام بزنم، اینکه من این کار کامو رو تا الان که فکر کنم هفت تا کارش رو خوندم، کمتر از همه دوست داشتم. حرف زشتم این نبود، اینه که دلیل دو یه حرف زشتی میخوام بزنم، اینکه من این کار کامو رو تا الان که فکر کنم هفت تا کارش رو خوندم، کمتر از همه دوست داشتم. حرف زشتم این نبود، اینه که دلیل دوست نداشتنم احساس خودنمایانهایه که این کتاب بهم میداد. براش ریویو ننوشتم و گذاشتم بگذره ولی حسم تغییری نکرد. من ترجیح میدم از کامو داستان بخونم، هرچند داستانهاشم به لحاظ داستانی آنچنانی نیست ولی حرفش رو خیلی خیلی موفقتر تونسته توی داستانهاش بزنه به نظرم. اینجا بسیار ملالآور و خودنمایانه بود، ینی من که تا الان با کارهاش حال میکردم و میگفتم این فضاها به ذهن من میخورن، الان یه حالت انزجار و اشمئزاز (؟) بم دست داد. نیاز ندارم اینقدر مفصل دربارۀ پوچی بخونم، من میدونم پوچی رو، ولی وقتی یه چیزی رو زیادی و با مثالهای مختلف توضیح میدی، طرف حتی اگه خوشش بیاد هم علاقهشو از دست میده. میگه باشه بابا تو راست میگی. حس من به افسانۀ سیزیف این بود، اصلاً در دورهای از زندگیم نیستم که بخوام اینقدر ذهنم رو تلخ کنم. دیگه اون طراوت و درنگ و تلنگری که بقیه داشتن، برام نداشت. یکی خوندم نوشته بود این کتاب بیشتر از اینکه منطقی باشه، حاصل تجربه و احساسیه. دیدم چقدر خوب گفته، چون منطقاً میفهمیم چی میگه کامو، ولی هرچی به لحاظ حسی بهش نزدیکتر باشیم بیشتر خوشمون میاد با کارش. اگه نباشه، نمیآد یا کمتر میآد.
به خاطر ترجمه میتونم دو بدم.
+ چقدر خوندنش برام سخت بود. قطری نداشت ولی درگیری و تلخی و البته ملالآوریش جانکاه بود....more
ریویوهای خیلی خوبی اینجا خوندم، بهخصوص ریویوی آقای حسین شریفی. خوندنِ کامو یه چیزه، فهمیدنش یه چیز دیگه. برا همین یه سری پیشنیاز لازم داره. من ترجمۀ ریویوهای خیلی خوبی اینجا خوندم، بهخصوص ریویوی آقای حسین شریفی. خوندنِ کامو یه چیزه، فهمیدنش یه چیز دیگه. برا همین یه سری پیشنیاز لازم داره. من ترجمۀ شورانگیز فرح رو دوست داشتم، با مقدمۀ خوبش. این کتاب کامو رو هم تا حالا بیشتر از هرچی ازش خوندم دوست داشتم؛ از بین طاعون، سوءتفاهم، بیگان، کالیگولا. بهنظرم کامو اینجا به کمال رسیده. منظورم تفکرشه. نمیشه اسم داستان گذاشت روی این، بیشتر یه اتفاق داستانی بود با تفسیرهای خودش. ینی یه اتفاقی افتاد و بعد هرچی گذشت، بیرون ازون اتفاق بود اما مربوط به همون. بااینحال کامو زیرکی فوقالعادهای به خرج داده؛ انگار میدونسته یه ضرب حرف زدن توی کارش خیلی برا مخاطب جالب نخواهد بود. بنابراین از راویای کمک گرفته که مخاطب رو خلق میکنه. نه فقط یه راوی خلق شده، بلکه مخاطبم خلق کرده. داستان ظاهراً مونولوگوار داره پیش میره، ولی ما کاملاً جایگاهمون رو بهعنوان مخاطب میدونیم و از پیش تعیین شده.
اسمش هم دوست داشتم. نتیجۀ نهایی هم دوست داشتم، هرچند یه خودبرتربینی و بیگناهی رو میخواست منتقل کنه که خب نمیشه بهش ایراد گرفت. سقوط رو باید زمانی خوند که بتونی با راوی همراه شی و گفتههاش نظرتو جلب کنه. من موقعی خوندم که خودم نیاز داشتم این حرفا رو بشنوم. :)) بنابراین خیلی بهم چسبید، وگرنه شاید یه موقع دیگه میخوندم میگفتم خب که چی. باشه تو خوبی. :D...more
سوربز رو نمیشه یه بار خوند. و فکر کنم برای شروع هم نباید اینو میخوندم، یه عزیزی ترتیب درستِ خوندن کارهای یوسا رو گفته بود و من عمل نکردم. :دی
بااینح سوربز رو نمیشه یه بار خوند. و فکر کنم برای شروع هم نباید اینو میخوندم، یه عزیزی ترتیب درستِ خوندن کارهای یوسا رو گفته بود و من عمل نکردم. :دی
بااینحال تجربۀ فوقالعادهای بود. نیاز دارم بازخوانیش کنم بعدها. ولی برای الان اینو بگم که، یوسا واقعاً قصهگوئه. روایتگر میخکوبکنندهایه. طوری که صحنهها توی ذهنت میمونه و بدنت گُر میگیره و از هیجان و بهت و ناباوری نمیتونی کتاب رو رها کنی ولی ازطرفی نیاز داری رها کنی و یهکم به ذهنت استراحت بدی که تحت این همه هیجان و زیبایی قرار گرفته.
سوربز نه فقط در داستانگویی، در تکنیک هم خیلی نابه. مانندش رو نخونده بودم و به نظرم یوسا شاید اولین کسیه که همچین کاری کرده. یه دانای کلی که میره سمت یه شخصیتی، یهکم از اون میگه، بعد میره یه شخصیت دیگه و از اون میگه، زمان رو با شخصیتها دستکاری میکنه و همینطور داستان رو، ینی داستان از زمانها و شخصیتها و وقایع مختلف اما مرتبط پیش میبره، تا نفهمی ربطشون چیه و فقط درگیر همون زمان و همون شخصیت بشی، بعد از وسطهاش میآد تعریف میکنه خب حالا اینایی که خوندی ینی چی. ینی با خود اون شخصیت هم میره یه ماجرای دیگه، ماجرای الان رو هم با اون تعریف میکنه و تو میگی آها، اینجا بود، اون این بود، این اتفاقی که افتاد واسه همین بود. و یه چیز دیگه اینکه، نمدونم چقدر دارم درست میگم ولی انگار راوی هم با هر زمان و شخصیت عوض میشه! یه جا راوی، یه راویایه که با شخصیت درگیر میشه و بهش واکنش نشون میده، تو که فلان بودی چنان بودی، یه جورایی حدیث نفسِ اون شخصیت میشه، یه جایی کاملاً خنثی و روایتگره فقط. یه جور دانای کلِ خاصِ یوساست.
لامصب چقدر باید داستان و شخصیتهات رو خوب بشناسی که بتونی اینطوری باهاش بازی کنی؟
و اینقد آزادی داشته باشی.
البته صدصفحۀ اول رو واقعاً نمیفهمیدم. :))) خیلی برام فضا و شخصیتها دور از ذهن و غریب بود. بسیار بدخوان. پرشهای زمانی هم دیوونهت میکنن و به سخت شدنش اضافه میکنن.
با اینکه تقریباً از وسطاش قابل پیشبینی میشه، از جذابیتش کم نمیشه چون روایتگری یوسا متفاوتش میکنه. ...more
من به دو دلیل نتونستم به این کتاب پنج بدم. یک، اینو قبل مسافرت شروع کردم و رفتم مسافرت و اصلاً نتونستم اونجا بخونمش و دو تا کتاب دیگه بهجاش خوندم و ب من به دو دلیل نتونستم به این کتاب پنج بدم. یک، اینو قبل مسافرت شروع کردم و رفتم مسافرت و اصلاً نتونستم اونجا بخونمش و دو تا کتاب دیگه بهجاش خوندم و بعد برگشتم ادامهش دادم! بنابراین پنج روز از حال و هواش افتادم. دو، چون فیلمش رو دیده بودم درعین اینکه دوست داشتم کتابو بخونم، رغبتی هم نداشتم! اما بیشتر همین که نتونستم اونقد که باید با کتاب همراه شم. وگرنه کی میتونه این همه اطلاعات علمی رو با این سادگی و شوخی و داستانگویی جذاب بگه؟ توی ریویوها دیدم یکی گفته نویسنده خودش هیچ تخصصی درین زمینه نداشته و واقعاً حیرتانگیزه! اونا چطور مینویسن، ما چطور مینویسیم. :))
یه جاهایی از ریتم میافتادم ولی نقاط اوجش هم خیلی اوج بود، تندتند میخوندم. بهخصوص صد صفحۀ آخر و پایانبندی محشر بود! فیلمش هم خیلی خوب بود ولی کتاب خیلی ریزهکاریای شخصیت و شوخیهاش و جزییات داستان رو داره که آدم نمیتونه ازش بگذره. پایانبندی اینقد عالیه که دو بار خوندمش. چیز زیادی نمیخوام براش بگم، خوبه دیگه. :D
+ بابا آدم با خوندن این کتاب از سیبزمینی بیزار میشه :))) ضدتبلیغ علیه سیبزمینیه.
+ من جای وانتی بودم همۀ تلاشمو میکردم در اون وضعیت به سادهترین و ایمنترین شکل ممکن بمیرم! :| ...more
ریویوها که خیلی خوبن، من چیزی نمینویسم که بیام مال بقیه رو بخونم. فقط اینکه من با ترجمۀ بدی خوندم. نمدونم از کی بود، نشرش هم تا حالا حتی اسمش رو نشنی ریویوها که خیلی خوبن، من چیزی نمینویسم که بیام مال بقیه رو بخونم. فقط اینکه من با ترجمۀ بدی خوندم. نمدونم از کی بود، نشرش هم تا حالا حتی اسمش رو نشنیده بودم! حتی نمدونم کتابو از کجا اورده بودم. :)) اما بیگان بهنظرم همون مفهوم سوء تفاهم رو گستردهتر بیان کرده. سوء تفاهم رو دوست داشتم، بیگان رو بیشتر. تیکۀ دادگاه هم عالیه. داستان هرچی به آخرش نزدیکتر میشه محشرتر میشه. طوری که آخراش دیگه میخوای بهرسم ادای احترام به کامو، از سر طغیان کتابو آتیش بزنی. :)) شروعش عالیه، اتفاقات حسابشدهن، کلمهبهکلمۀ کتاب مهمه و ارزشمنده و شخصیتپردازی با پیشروی داستان هم پیش میره. شخصیت مورسو از شخصیتهای ماندگار جهان ادبیاته. فکر نکنم کسی که بیگان رو خونده باشه بعدش هرچی هم بخونه مورسو رو فراموش کنه. حتی اگه با فلسفۀ کامو ارتباط برقرار نکنه و خوشش نیاد. هرچند من خیلی دوست داشتم شخصاً. فاز کامو رو خیلی دوست دارم. بااینکه کتاب حجم کمی داره ولی اصلاً نمیتونستم سریع بخونم. برای هر کلمهش میخواستم مکث کنم. کامو اول فیلسوفه و بعد نویسنده. اما خیلی خوب داستان رو میشناسه و کتابهاش ساختارمنده. همینم قویترشون کرده. وگرنه نوشتن از فلسفه کار راحتی نیست. ...more
این مرد هرچی مینویسه دیوونهوار و خاصه. نمیگم خوبه، عالیه و شاهکاره و اینا. نمیخوام یه حالت شیفتهوار داشته باشم. این نگاه جنونآمیز و ابزوردگونه و این مرد هرچی مینویسه دیوونهوار و خاصه. نمیگم خوبه، عالیه و شاهکاره و اینا. نمیخوام یه حالت شیفتهوار داشته باشم. این نگاه جنونآمیز و ابزوردگونه و رک و راست و خلاقش رو دوست دارم. دلم میخواد هرچی نوشته بخونم. :دی
بالاخره اومدم براش ریویو بنویسم، بعد بیشتر از یک ماه!
میخواستم یه بخشهاییش رو بنویسم اما چون کتاب امانتی بود زیرش خط نکشیدم یادداشت هم نکردم. از طرف بالاخره اومدم براش ریویو بنویسم، بعد بیشتر از یک ماه!
میخواستم یه بخشهاییش رو بنویسم اما چون کتاب امانتی بود زیرش خط نکشیدم یادداشت هم نکردم. از طرفی خوشحال شدم که دیدم اینجا بعضیهاش رو بچهها توی ریویوهاشون اوردن. ریویوها خیلی خوب بودن، دم همه گرم.
در انتظار گودو جزو کارهای دلخواه من شد. اخیراً چون هم توی دانشگاه کنفرانس و مقاله داشتم دربارۀ معنادرمانی و اگزیستانسیالیسم و همم دیدم چقدر به روحیاتم میخورن، مطالعهم توی این حوزهها بیشتر شده. توی ادبیات هم بخوای ردش رو بگیری باید دنبال کارهای ابزورد بری و اتفاقاً کارهای ابزوردی هم که خوندم بسیار به دلم نشست. الان دیگه اولویتم در مطالعه همین حوزهها شده. منتها در انتظار گودو با همۀ ساختار قدرتمندش به من ضربه نزد. شاید به این خاطر که قریب به یک ساله که فضای ذهنیم مشترکه و اونقدر دربارۀ در انتظار گودو شنیده و خونده بودم که یه جورایی برام لوث شده بود. اما بازم خوندنش رو دوست داشتم. دارم فکر میکنم اگه بشه پایاننامهم رو یه چیزی توی این مایهها بنویسم که خیلی راضی خواهم شد از خودم. چون خیلی دلم میخواد بین رشتهم و تخصصم همبستگی ایجاد کنم و توی این زمینه بتونم کار کنم.
اون مقالۀ ته کتاب رو هم خیلی دوست داشتم. دربارۀ تئاتر ابزورد بود. چقدر دلم میخواد تئاتر در انتظار گودو رو هم ببینم. اینکه یک ستاره کمتر دادم ابداً بهخاطر کیفیتش و اینا نبود. همون مسئلۀ فضای ذهنی بود که گفتم، نتونست بم ضربه بزنه. چون یک سالی هست که دائم ذهنم توی همین مضمونهاست. خیلی هم دلم میخواد باقی کارهای بکت رو بخونم. من همیشه از بکت میترسیدم. فکر میکردم باید بذارم مثلاً بعد سی سالگیم بخونم کارهاش رو. :)) هم بکت هم کامو هم سارتر هم کافکا هم برشت، همین کسانی که فضای کارهاشون ابزورد و اگزیستانسیالیه. از بدِ روزگار خودم به حالی افتادم که خوندن این کارها دقیقاً توی همین برهه از زندگیم داره جواب میده. نمدونم خوبه و قراره به چیزهای بهتری منجر بشه یا پسفردا خودکشی میکنم. :)))...more